طولانى ترين شب روزگار ما
مراسم شب يلدا براى ايرانى ها، رسمى هميشگى و به قدمت تاريخ تمدنشان بوده است. در اوج جنگ و ندارى و ركود اقتصادى، مردم با بضاعت اندكشان،  خوردنى ها را كنار سفره يلدا مى چيدند و در اين زمانه پيشرفت و رونق نيز با توانايى بهترى، سپرى شدن طولانى ترين شب را جشن مى گيرند. يلدا آيينى است كه براى اثبات ايرانى بودنمان به جا مى آوريمش. معمولاً اعضاى خانواده كنار هم مى آيند، جوانترها مهمان و بزرگترها ميزبان. گپ و گفت وگو، حتى حافظ و شاهنامه و در كنار تمامى اينها آجيل و شيرينى و ميوه، ضيافت چله را رقم مى زنند. تا اينجاى كار يلدا بسيار زيباست. آيين و سنتى است كه ريشه هاى قومى مان را پيوند مى دهد و كنار هم نگه مان مى دارد. حالا كمى دقيق تر به مسئله نگاه كنيم. براى شب يلدا وجود ميوه هايى نظير هندوانه و انار ضرورى است. معمولاً چون يلدا شبى است كه مردم آن قدر مى خورند تا ديگر ناى و توانى براى براى برخاستن و رفتن به منزل يا رفتن به رختخواب نداشته باشند، با يكى دو كيلو ميوه نمى توان سروته قضيه را هم آورد. هندوانه كيلويى ۴۰۰ تومان، انار ۷۰۰ تومان، سيب سرخ و سفيد دماوندى كيلويى ،۸۰۰ پرتغال تامسون ،۷۰۰ كيوى، موز، نارنگى، خيار و هزار جور ميوه ديگر. يك شب كه هزار شب نمى شود. چند كيلو از هر كدام و چندين هزار تومان براى ميوه. غالباً فروشنده ها از خريداران زرنگ ترند. اگر ميوه خيلى زود خريده شود، تا شب يلدا يا خورده مى شود يا مى پوسد و به مراسم چله نمى رسد. ناچار بايد يكى دو روز مانده به يلدا خريدارى شوند. قيمت ها بالاتر مى روند، كيفيت پايين تر مى آيد و گاهى بسيارى از اقلام مورد نياز پيدا نمى شوند. شايد با كمى جست وجو بتوان در شب يلدا هندوانه يا انارى پيدا كرد، با نازل ترين طعم و رنگ ممكن. اين يك اصل هميشگى است كه در نوروز يا يلدا، به طور كل در مواقعى كه خريداران به بازار هجوم مى آورند، بدترين نوع جنس در بازار يافت مى شود. اگر تا حالا چيزى براى شب يلدا نخريده ايد نگران نباشيد، به هر ميوه فروشى كه سر بزنيد مى توانيد چيزى را كه به كارتان بيايد پيدا كنيد اما از رقم قيمت ها و نوع ميوه ها عصبانى نشويد. ديگر خيلى دير شده است براى ناراحت شدن.
 همانند ميوه، آجيل نيز محصولى است كه فروشش در اين ايام رونق مى گيرد. آجيل شب يلدا را مى توان به دو طريق تهيه كرد. راه بهتر و البته گرانتر اين است كه پسته و فندق و مغز بادام و مغز گردو و برگه زرد آلو و قيسى و انجير خشك شده و كشمش و هر خشكبار ديگرى را كه به نظر مناسب مى رسد ابتياع و سپس با هم مخلوط كرد و گذاشت سر سفره شب يلدا. همين ابتداى كار بهتر است گفته شود كه قيمت پسته كيلويى ۹۰۰۰ تومان، مغز بادام هر كيلو ۱۰۰۰۰ هزار تومان، فندق كيلويى ۸۰۰۰ هزار تومان و تخمه ۴۵۰۰ تومان است. روش دوم كه به صرفه تر است خريد فله اى آجيلى است معروف به «آجيل شب چله» چگونگى مخلوط شدن و مرغوب بودن اين آجيل بستگى مستقيم با صداقت آجيل فروش دارد. ممكن است تعدد مغز تلخ بادام يا تخمه پوك يا پسته سربسته در آجيل هاى مخلوط صداقت و درستكارى فروشنده را زير سئوال ببرد. قيمت آجيل شب چله ۵۰۰۰ تومان است. البته قيمت هايى كه در اينجا آمده اند، متوسط قيمت هاى شهر تهران هستند. به راحتى مى توان حدس زد كه از شمال شهر، تجريش و بالاتر تا جنوب شهر، راه آهن و پايين تر قيمت ها كاهش مى يابند، نه به اين دليل كه كيفيت اجناس در اين مناطق متفاوت است، بيشتر به علت تفاوت جغرافيايى و توان اقتصادى است كه اختلاف قيمت ها درست مى شوند. به طورى كه همان هندوانه اى را كه مى توان در حوالى ميدان راه آهن به كيلويى ۳۰۰ يا ۳۵۰ تومان خريد، بايد در بازار تجريش كيلويى ۵۵۰ تومان پيدا كرد.
تا اينجاى كار دست كم ۲۰ هزار تومان براى ميوه و آجيل. اگر ميزبان باشيد كه خيلى بيشتر از اينها بايد مايه بگذاريد و همين سختگيرى ها و تبديل سنت ها به رقابت هاى خانوادگى و اقتصادى است كه شب يلدا را تبديل به دردسر مى كند. روزگارى كه شب هاى چله با خوردن لبو پخته و كدو تنبل و تخمه خربزه تف داده و شربت و مربا سپرى مى شد گذشته اند و حالا موقع مهمانى هاى مجلل فرا رسيده است. همه چيز بايد آماده باشد، ميوه ها روى ميزها و عسلى ها برق بزنند، شام ماهى پلو با سبزى يا ميرزاقاسمى، آجيل با پسته فراوان، موسيقى كلاسيك از باندهاى چندهزار واتى، ديوان حافظ نفيس با اوراق گلاسه،  جوانى كه گيتارش را كوك مى كند و مهمان ها با لباس هاى خشك شويى شده.
 براى هر قسمت از مراسم كلى هزينه شده و بنابراين بايد به بهترين نحو ممكن انجام و برگزار شوند. صاحبخانه فعلاً تمام اين حرف ها را فراموش كرده است. او با تلفن همراه مهمان ها تماس مى گيرد. مهمان ها سه ساعت است كه در ترافيك شهر گير افتاده اند. نه راه برگشت دارند و نه راه پيش. همه ماشين هاى شهر در خيابان ها ريخته اند اما شهر ما تاب اين همه مسافر را ندارد. به تدريج دارد منفجر مى شود. جوان ها بى تابند و وقتى به مراسم مى رسند به سبك خودشان كه كمتر شباهتى با يلدا و فلسفه اش دارد، طولانى ترين شب را جشن مى گيرند. يلدا شايد بهانه اى است براى اين كه دورهم جمع شوند. بزرگترها خاطراتشان را از شب هاى يلداى كودكى به خاطر مى آورند و اگر رغبتى و حوصله اى مانده باشد آن را براى فرزندانشان تعريف مى كنند. نه خبرى از كرسى است و نه رسم هايى كه به افسانه ها پيوسته اند. زمانه عوض شده است. چاره اى هم نيست. ماييم كه بايد با اين زمانه همراه باشيم. يلدا معصوميتش را از دست مى دهد. ايرادى ندارد، همين كه بانى يك شب نشينى شده، غنيمت است. حتى اگر پس از چند ساعت ترافيك شبانگاهى به منزل برسيم و از زور خستگى با همان لباس هاى مهمانى خوابمان ببرد. طولانى ترين شب سال هم خواهد گذشت.
قصه ی مشکل گشا
مردی به نام عبدالله خارکن در نهايت فقر و تنگدستی روزگارش را می گذراند و هر چه بيشتر کار می کرد نه تنها سودی نمی برد بلکه زحمتش نيز به هدر می رفت .روزی دخترش از او طلب جگر کردو به پدر گفت : امروز حتما برای من جگر بياور .عبدالله به دخترش قول داد و به طرف صحرا حرکت کرد.مقدار زيادی خار از زمين درآورد و قسمتی را در گوشه ای پنهان کرد و مقداری برای فروش به شهر برد . در اين فاصله شخصی ديگر خارها را برداشت و برد .عبدالله وقتی با اين صحنه  روبرو شد از شدت ناراحتی سرش را به سنگ زد و بيهوش شد. در عالم بيهوشی درويشی را ديد که مقداری سنگ ريزه به اوداد و گفت : اين سنگها را به شمعون يهودی بده و از او پول بگير و مشکلاتت را حل کن . مرد بهوش آمد و سنگريزه ها را در دستش ديد خواست که آنها را بيرون بريزد پشيمان شد سنگها را در توبره ريخت و به طرف خانه حرکت کرد سعی کرد که طوری به منزل برسد که دخترش در خواب باشد زيرا به علت تهيه نکردن جگر از او خجالت می کشيد .
عبدالله پس از اينکه به منزل رسيد سرش را به درب منزل تکيه داد و با سوز گريه کرد مجددا درويش را در عالم رويا ديد . درويش خطاب به عبدالله گفت:ريگها را به شمعون يهودی بده و پنجشنبه هر هفته مقداری نقل و نخود خريداری کن و قصه خودت را بگو و مشکل گشا را به ياد بياور .نخود و کشمش را در بين مردم توضيع کن و پوست آن را در آب روان بريز .تا زمانی که به فکر مشکل گشا باشی زندگيت رونق دارد.
عبدالله وارد خانه شد و خجالت زده خوابيد ، نيمه های شب زنش بيدار شد و خانه را روشن ديد شوهر را بيدار کرد و علت را سوال نمود مرد اظهار بی اطلاعی کرد،در همين موقع يادش به سنگريزه ها افتاد ، ماجرا را برای زنش تعريف کرد زن به طرف توبره رفت و به جای سنگريزه مقدار زيادی جواهرات قيمتی ديد که نورشان همه جا را روشن کرده بود.
زن به شوهرش گفت : آن درويش حضرت مشکل گشا بوده و اين جواهرات گوهر شب چراغند ، روز بعد عبدالله جواهرات را به شمعون يهودی داد و با پولش زندگی شاهانه ای را شروع کردو تصميم به رفتن مکه گرفت و به زن و دخترش سفارش کرد که هر پنجشنبه آجيل بخرند و قصه زندگی اورا تعريف کنند و پوست نخود را در آب روان بريزند و از آجيل مشکل گشا به عنوان تبرک به  مردم بدهند.
عبدالله با کشتی عازم مکه شد و زن و دخترش به او قول دادند که سفارشش را فرامـوش نـــکنند. روزی دختر عبدالله در حمام با دختر شاه آشنا شد دختر شاه از او سوال کرد که آيا حقيقت دارد پدرت که يک خار کن فقير بوده با عنايت مشکل گشا ثروتمند شده است؟ و اگر چنين باشد مايلم زندگی و قصر شما را از نزديک ببينم.دختر عبدالله جواب مثبت داد و از او دعوت نمود ، پس از اينکه دختر شاه زندگی آنها را از نزديک ديد و متوجه شد چيزی از زندگی پدرش کمتر ندارد او را به کاخ خودش دعوت نمود. دختر عبدالله نيز به کاخ شاه رفت اتفاقا آن شب « شب جمعه» بود و زن و دختر فراموش کردند آجيل مشکل گشا تهيه نمايند .دختر سرگرم تفريح و گردش شد و با دختر شاه در آب رفتند.دختر شاه گردنبندش را به شاخه ای آويزان نمود کلاغی به اذن خدا آن را برداشت و برد .
پس از رفتن دختر عبدالله ، دختر پادشاه متوجه گم شدن گردنبندش شد و به تصور اينکه دختر عبدالله آن را بوده است  نزد او فرستاد و گفت: گردنبند مرا بده ، دختر گفت: من گردنبندی نديدم اگر می خواهی من گردنبند بهتری به تو می دهم .
دختر شاه که حسادت تمام وجودش را پر کرده بود و نمی خواست کسی بهتر از خودش در آن شهر زندگی کند و به پدرش شکايت کرد وشاه نيز زن و دختر او را زندانی نمود و همه وسايل آنها را به قصر خودش آورد . از آنطرف نيز کشتی حامل عبدالله به سنگ خورد و مرد خارکن به مشکل گشا متوسل شد و نجات يافت .
پس از مدتی به شهر رسيد و قصرش را خالی از سکنه و اثاثيه ديد .صبح از ماجرا مطلع شد و پيش شاه رفت و از او خواست که زنش و دخترش را آزاد کند و او را زندانی نمايد .شاه هم به خواسته عبدالله عمل کرد.عبدالله در زندان به مشکل گشا متوسل شد در عالم خواب حضرت به او فرمودند سکه ای را در زير سرت می گذارم آن را بردار و نقل و نباتی بخر و از زندگی گذشته ات ياد کن و آجيل را به مردم بده.مرد بيدار شد وسکه را ديد اما کسی را جهت خريد آجيل نيافت .پس از مدتی صدای سم اسبی را شنيد و از روزنه اطاق اسب سواری را ديد او را صدا کرد و خواهش کرد برايش آجيل مشکل گشا بخرد ولی اسب سوار به او طعنه زد و رفت .طولی نکشيد که اسبش به زمين افتاد و مرد ،جسدش را به خانه بردند.پدرش از ديدن اين منظره دچار جنون شد وشروع به دادو بيداد کرداو را نيز در کنار عبدالله زندانی کردند.
عبدالله از وضع مرد مطلع شد و او را نصيحت کرد و وادار به آرامش نمود سپس گفت:اين سکه را بگير و نقل و نباتی بخر و بياور تا از مشکل گشا حاجتمان را بگيريم .مرد اين کار را کرد .عبدالله قصه اش را گفت و هر دو بسيار گريستند . مرد عازم منزلش شد و در راه شخصی خبر بهبودی فرزندش را داد وقتی مرد به خانه رسيد و فرزندش را سالم ديد علت را جويا شد پسر گفت:پس از توسل تو و عبدالله ، مشکل گشا از خداوند خواست که مرا به دنيا برگرداند تا سری را بازگو کنم پسر اضافه نمود من مامورام که نزد شاه بروم و او را از بی گناهی دختر عبدالله مطلع کنم زيرا دختر عبدالله گردنبند را ندزديده بلکه به علت فراموش کردن مشکل گشا پرنده ای از طرف خداوند گردنبند را ربوده و پنهان کرده تا خانواده عبدالله تنبيه شوند ، بعلت التماس و تضرع عبدالله مشکل گشا واسطه شده تا خداوند مشکلش را حل نمايد.
پدر و پسر به قصر شاه رفتند و ماجرا را گفتند در همان هنگام کلاغی در هوا ظاهر شد و گردنبند را انداخت همه متوجه شدند که خانواده عبدالله بيهوده مورد تهمت قرار گرفته اند و در اين سرقت هيچگونه دخالتی نداشته اند.
شاه اموال عبدالله را برگرداند و عبدالله و خانواده اش شرط کردند تا زنده اند هر پنجشنبه آجيلی بخرند و قصه زندگيشان را بيان کنند و آجيل را به مردم بدهند و اين سنت را در بين گرفتاران رايج سازند.